|
|
|
خلاصه داستان : |
«زيبا» و «احمد» يكديگر را دوست دارند. اما كدخدا پدر احمد با اين ازدواج موافق نيست او مي خواهد احمد با دختر خانواده اي ثروتمند ازدواج كند. زيبا نااميد راهي تهران مي شود و احمد در تعقيب او به تهران مي رود و پس از ماجراهايي او را يافته با او ازدواج مي كند.
|
|
|