سرهنگي بازنشسته وقتي فرزندش را در حمله ي بيگانگان به وطن از دست مي دهد از كيومرث دامادش مي خواهد به مدافعين وطن بپيوندد. ولي كيومرث حاضر به اين كار نيست. سرهنگ و دخترش داوطلبانه به جبهه مي روند. سرهنگ مجروح و بستري مي شود و در اين زمان كيومرث تصميم مي گيرد به جبهه برود. بزودي سربازان وطن، تجاوز بيگانگان را دفع كرده و آن ها را مي رانند و آنوقت كيومرث بار ديگر زندگي خود را در كنار سرهنگ و همسرش آغاز مي كند.
|