مهندسي كه خانواده ي كوچك و خوشبختي دارد به سفر مي رود. مرد بدطينتي كه چشم طمع به «فروغ» همسر مهندس دارد، در غياب شوهر زن را فريب مي دهد و چنين وانمود مي كند كه فروغ با او رابطه دارد. مهندس در بازگشت به خانه پس از اطلاع از اين موضوع همسرش از از خود مي راند و خود افسرده، تنها و بي هدف زندگيش را دنبال مي كند. پس از يك سلسله حوادث سرانجام حقيقت آشكار شده، مرد بدطينت به سزاي اعمالش مي رسد و خانواده يكبار ديگر شكل مي گيرد.
|