جوان دختر ثروتمندي را از غرق شدن در دريا نجات داده و اين حادثه باعث آشنايي و سپس عشقي متقابل مي شود. دختر، جوان را به عنوان مباشرش استخدام مي كند. نامادري دختر شيفته ي جوان مي شود ولي جوان به او توجهي نمي كند. نامادري براي جلب توجه او متوسل به جادو مي شود و دارويي به او مي خوراند كه نتيجه اش ديوانگي است. جوان مي گريزد و دختر او را تعقيب مي كند. توفاني درمي گيرد و شدتش به حدي است كه خانه آتش گرفته و نامادري نيز در آن مي سوزد. جوان از كوه سقوط مي كند و بر اثر ضربه اي كه به سرش وارد مي گردد، مجدداً مشاعرش را به دست مي آورد، دختر او را مي يابد و از آن پس زندگي آرامي را با يكديگر آغاز مي كنند.
|