ميرزا به ليلا دختر رمضان علاقه دارد؛ اما دختر و خانواده اش با اين وصلت مخالفند. ليلا به جوان كارگري به نام احمد علاقه مند است. ميرزا و نوكرش رجب از رودخانه يك ماهي صيد مي كنند كه در شكمش يك انگشتر افسانه اي است. آن ها با خواندن نوشته ي روي انگشتر با غولي، كه خود را جومبو مي خواند مواجه مي شود و ميرزا از غول مي خواهد كه ثروت كلاني در اختيار آن ها بگذارد. ميرزا پس از ثروتمند شدن خود را قارون مي خواند و به خواستگاري ليلا مي رود. اين بار والدين ليلا با تقاضاي او موافقت مي كنند، اما خود ليلا كه مخالف است با دارويي كه مادرش به او مي خوراند تن به ازدواج مي دهد. شب اثر دارو برطرف مي شود و ليلا از قارون رو برمي گرداند و قارون دختر را در سياه چال خانه اش حبس مي كند. احمد به معاونت كارخانه ارتقا مي يابد و قارون با او بناي رفاقت مي گذارد. وقتي احمد تصميم دارد با قارون درگير شود مادر احمد فاش مي كند كه قارون پدر او است و قارون كه با هشدارهاي نوكرش رجب متنبه شده زندگي شرافت مندانه اي را آغاز مي كند.
|