جوان محجوبي كه با همسر و فرزندش زندگي راحت و آرامي دارد بر اثر معاشرت با دوستان نااهلش از خانواده و زندگي دور مي افتد. او با زني هوس باز آشنا مي شود. زن پس از اين كه جوان را به افلاس مي كشاند او را طرد مي كند و مرد كه آواره و نادم است روي بازگشت به سوي همسر و فرزندش را ندارد. بالاخره مرد كه خسته و مستأصل است در شب جشن تولد فرزندش راهي خانه ي خودش مي شود و همسر و فرزش پس از لحظه اي ترديد او را با آغوش باز مي پذيرند.
|