مردي جوان، فقير و گمنام است ولي دوستي مهربان و نامزدي دوست داشتني دارد. اين دو به او براي آينده اميدواري و اطمينان مي دهند. طي جرياناتي جوان با صداي خوشي كه دارد به خوانندگي روي مي كند و به زودي عنوان «مرد حنجره طلايي» را مي گيرد. او چندي نمي گذرد كه اسير دام زني هوسباز شده و از همه چيز و همه كس دور و دورتر مي شود. اما طي حادثه اي ناگهان به خود آمده و خود را از بندها مي رهاند ولي به بخشش دختر محبوب و دوست قديمي اميدوار نيست. اما آن دو يكبار ديگر او را مي پذيرند و زندگي تازه اي را آغاز مي كنند.
|