دختري از طفويت پسرعموي خود را دوست دارد. دختر در جواني كوشش زيادي مي كند كه پسرعمويش به هدف هايش از جمله دختر محبوبش دست يابد. ليكن پسرعمو فداكاري هاي دختر را پاس نداشته و او را مي رنجاند، دختر نيز مأيوس دست به خودكشي مي زند. پسر براثر نصايح درويش باباكوهي به خود آمده و زماني نزد دختر عمويش بازمي گردد كه او در گذشته است. پسر، دخترعمويش را در كنار مقبره ي باباكوهي دفن كرده و خود دچار جنون مي شود.
|