نازي و رضا و فرهاد از كودكي با هم بزرگ شده اند. فرهاد به وكالت مشغول است و رضا روزگار را به بطالت مي گذراند. آن دو به نازي علاقه دارند، اما نازي و پدرش سرهنگ به رضا اعتنائي نشان نمي دهند و فرهاد براي خاطر رضا از عشق خود صرف نظر مي كند. رضا درس مي خواند و به خدمت نظام مي رود، اما پس از مدتي دوستش جمشيد خبر مي آورد كه او در يك درگيري نظامي كشته شده است. روزي كه نازي و فرهاد براي ازدواج آماده شده اند رضا سرمي رسد و فرهاد مقدمات ازدواج آن دو را فراهم مي كند، تا اين كه مدتي بعد رضا در صندوقچه ي جواهرات نازي نامه اي قديمي از فردي ناشناس خطاب به نازي مي بيند كه به او اظهار علاقه كرده است. نازي از افشاي نام فرهاد خودداري و رضا به قهر قصد سفر مي كند. نازي و فرهاد براي جلوگيري از سفر او تلاش مي كنند. فرهاد در تصادف اتومبيل به شدت زخمي مي شود و خود را با پيكري زخمي به فرودگاه مي رساند. او فاش مي كند كه نويسنده ي نامه است و قبل از پرواز هواپيما، در آغوش رضا جان مي دهد. سرانجام رضا و نازي زندگي جديدي را آغاز مي كنند.
|