سهراب جوان بزدل و تنبلي است كه با مادرش زندگي مي كند و افراسياب به توصيه ي عمويش قصد دارد او را خل و چل نشان بدهد تا ثروت موروثي سهراب را به جيب بزند. سهراب به دختر همسايه شان زيبا علاقه دارد اما دختر به دليل دست و پا چلفتي بودن سهراب او را از خود مي راند. سهراب تصميم به خودكشي مي گيرد. اما موقع دار زدن خود سقف اتاق فرو مي ريزد و يادداشتي به دستش مي آيد كه در صورت خواندن آن مردگان احضار مي شوند. پهلوان نصرت بر او ظاهر مي شود و كسي جز سهراب او را نمي بيند. او كه با صحبت هاي پهلوان نصرت خود را شجاع مي داند افراسياب و افرادش را تنبيه مي كند و افراسياب براي سردرآوردن از راز كار او از دختري مدد مي جويد. پهلوان، سهراب را از دختر برحذر مي دارد. سهراب از عمويش اسناد مربوط به املاك پدرش را مي خواهد و به كمك پهلوان نصرت او را كه عموي واقعي اش نيست به دام پليس مي اندازد. سهراب با سيما دختر خوانده ي او ازدواج مي كند و پهلوان نيز به خلوت خودش باز مي گردد.
|