پيرزن ميليونري آخرين روزهاي زندگيش را مي گذراند، پيرزن تنها آرزويش اين است كه نوه او و نامزد او را ببيند. اطرافيان پيرزن سعي مي كنند اين خواسته ي او را عملي كنند ولي خبر مي رسد كه نوه ي پيرزن در سقوط هواپيما كشته شده است. اطرافيان پيرزن كه مي دانند او از كودكي نوه اش را نديده جوان تعميركاري را انتخاب كرده و دختري را نيز به عنوان نامزد او برگزيده و معرفي مي كنند. پيرزن بهبود نسبي پيدا مي كند ولي طي حادثه اي واقعيت امر را متوجه مي شود. در همين حال نوه اش از راه مي رسد و اطلاع مي دهد كه در آن هواپيما نبوده و پيرزن فاش مي كند كه وقايع را مي دانسته با اين حال مايلست جوان تعميركار و دختري كه ظاهراً نامزدش است و حالا واقعاً همديگر را دوست دارند در خانواده ي او باقي بمانند.
|