رشيد و دوستش جواهرهاي زن فلجي را مي ربايند، و زن ناغافل كشته مي شود. رشيد جواهرها را در معدني متروك پنهان مي كند و يه كلبه اي جنگلي پناه مي برد كه دو فراري (حامد و نازي) در آن ساكن هستند. بشير به حامد و نازي خبر مي دهد كه پليس در جست و جوي سارق و فراري است. حامد كه حدس مي زند قاتل فراري رشيد است به او پيشنهاد مي كند جواهرهاي مسروقه را بين خودشان تقسيم كنند و بگريزند. سيامك، دوست قاچاق چي حامد، با حامد و رشيد درگير مي شود، و نازي با تبر سيامك را از پا درمي آورد و رشيد و حامد به معدن متروكه مي روند. حامد زير آوار مي ماند و رشيد به كلبه باز مي گردد. نازي كلبه را به آتش مي كشد و هر دو به معدن باز مي گردند. با حضور پليس در معدن رشيد تصميم مي گيرد خودش را تسليم كند، اما با گلوله ي حامد، كه از زير آوار خود را بيرون كشيده است، از پا در مي آيد.
|