احمد دست كمونچه و دوستش برزو به تهران مي روند تا براي خانم مهربان، كه فلج است و به موسيقي علاقه دارد، برنامه اجرا كنند. خانم مهربان با خواهرش ستاره زندگي مي كنند و منتظرند تا مراد، برادر گمشده ي احمد، از فرنگ بازگردد و با ستاره ازدواج كند؛ اما مراد كه در زندان است و داراي زن و فرزند است سعي دارد قبل از مرگ خانم مهربان ستاره را به عقد خو درآورد تا وارث ثروت او شود. تيمور احمد را در خانه ي مهربان مي بيند و متوجه شباهت او به مراد مي شود. بنا به تصميم مراد احمد را مي ربايند و او را مجبور مي كنند كه به جاي مراد با ستاره پاي سفره ي عقد بنشيند. مراد از زندان مرخص مي شود و همسرش را به قتل مي رساند، و مادر احمد و خواهرش به تهران مي آيند. با برملا شدن نقشه ي مراد او مي گريزد و موقع فرار زخمي مي شود، و مادر با ديدن خال روي بازوي او درمي يابد كه مراد فرزند گم شده اش است. مراد مي ميرد و احمد پس از ازدواج با ستاره از فرزند او نگهداري مي كند.
|