باقر يادگار به كمك يكي از بستگانش به نام فراهاني در يك كارخانه ي نساجي مشغول كار مي شود. كارخانه در غيبت رئيس آن به مديريت ساسان اداره مي شود. ساسان به كمك منشي كارخانه طاقه هاي پارچه را از انبار سرقت مي كنند و در بازار به فروش مي رسانند. فراهاني متوجه مي شود و به دست ساسان كشته مي شود. باقر يادگار شاهد قتل است، اما سركار استوار و معاونش حرفش را باور نمي كنند و ساسان دستور اخراجش را صادر مي كند. يارگار كه به زري، دختر فراهاني، علاقه دارد با رقيب عشقي خود احمد آقاي قصاب درگير است. ساسان احمد آقا را تطميع مي كند كه يادگار را از سر راهشان بردارد و باقر براي آن كه سركار استوار ادعايش را در مورد قتل فراهاني بپذيرد به كمك زري، ساسان و منشي را موقع سرقت از انبار غافلگير مي كند. احمد آقا به كمك آن دو مي آيد و با رسيدن سركار استوار و مأموران پليس ساسان و افرادش دستگير مي شوند و زري بين باقر يادگار و احمد، اولي را به عنوان همسر زندگي اش انتخاب مي كند.
|