گروهي تبهكار دخترهاي جوان را مي ربايند و به جنوب مي برند تا به شيوخ عرب بفروشند. آنها مريم ، برادرزاده استوار ايزدي ، را مي ربايند و استوار مأمور مي شود تا گروه تبهكاران را متلاشي كند. او با معاونش پاسبان محمودي ، كه به مريم علاقه دارد، براي تحقيق به جنوب مي روند و با لباس شيوخ خريدار دخترها با آدم ربايان تماس مي گيرند. از طرف ديگر فرار مريم و دوستش از دست آدم ربايان بي نتيجه مي ماند. استوار به آدم ربايان بي نتيجه مي ماند. استوار به آدم ربايان پيشنهاد مي دهد كه قبل از خريداري دخترها او را به مخفي گاه آنها ببرند و از دخترها
مي خواهد براي آن كه ردي از خود باقي بگذارند مقداري برنج از وانتي كه آنها را به
مخفي گاه مي برد بر روي آسفالت جاده بريزند، اما غازهاي محلي برنج ها را مي خورند. آدم ربايان به سركار استوار مشكوك مي شوند و او را در شط مي اندازند تا طعمه ي كوسه ها شود. سركار استوار نجات پيدا مي كند و از طريق صاحب غازها رد آدم ربايان را دنبال
مي كند و آنها را به دام مي اندازد.
|