شهبال ، عضو قبيله ي سياه كوهي ها، با چند نفر درگير مي شود و با تني زخمي، سوار بر اسب، به طرف قبيله ي موسي خان مي رود. پسران موسي خان و بعضي از افرادش مي خواهند او را بكشند؛ اما موسي خان مانع مي شود و به دخترش غزال مي سپارد كه زخم هاي او را التيام بخشد. مراد و خواهرش مي كوشند شهبال را تحويل بگيرند؛ اما موسي خان آنها را از قبيله ي خود مي راند. افراد قبيله ي سياه كوهي ها براي باز پس گرفتن شهبال به قبيله ي موسي خان شبيخون مي زنند و جنگ و خونريزي به را ه مي افتد. ستاره دختر فال گيري است كه مردم او را جادوگر خطاب مي كنند. او از سرنوشت شهبال و ديگران خبر مي دهد. به تدريج غزال و شهبال به هم علاقه مند مي شوند و در پي مخالفت برادر غزال موسي خان به شهبال فرصت مي دهد كه قبيله اش را برك كند. اسد، كه از افراد جنگجوي قبيله است، خود را براي ازدواج با غزال نامزد مي كند. پس از جنگ و گريزهاي طايفه اي افراد مراد به چادرهاي موسي خان حمله و غزال را با خود مي برند. شهبال، اسد و موسي خان كشته مي شوند و غزال بالاي سر جسد شهبال آمده و دست در دست هم به سوي افق دور مي شوند.
|