احمد با بازكردن گاو صندق حجره اي كه در آن كار مي كند چك ها و سفته هاي موجود در گاو صندوق را به صاحبانش پس مي دهد، احمد از ترس صاحب حجره از شهر خارج مي شود و در بيابان يك چراغ جادو مي يابد. همين كه احمد چراغ را روشن مي كند غولي ظاهر مي شود كه خود را غلام خانه زاد احمد معرفي مي كند. احمد به كمك غول حق مردم فقير را از متجاوزان و ربا خواران مي گيرد. و خود به وصال دختر مورد علاقه اش مي رسد.
|