مهران و مهناز، به قصد تصاحب ثروت فخرالملوك نقشه اي طرح مي كنند. روستايي ساده دلي به نام صفرعلي، به طور اتفاقي، فخرالملوك را از مرگ نجات مي دهد. سال ها مي گذرد و فخرالملوك، كه هيچگاه به بستگانش اعتماد نكرده، قبل از مرگ، ثروتش را به صفرعلي مي بخشد. بستگان فخرالملوك، كه از وصيت پيرزن ناراضي هستند، مي كوشند صفرعلي را از بين ببرند، و سرانجام صفرعلي را متهم به اغفال مهناز و وادار به ازدواج با او مي كنند. سپس مي كوشند به وسيله ي مهناز صفرعلي را از بين ببرند. نقشه ي بعدي آنها ربودن صفرعلي و حبس كردن او در بهشتي قلابي است. آنها به صفرعلي مي قبولانند كه مرده و در بهشت است و مي كوشند وادارش كنند كه زير برگه اي را امضا كند كه به موجب آن تمام ثروتش را به مهناز و مهران بخشيده است. امين، وكيل فخرالملوك، براي جلوگيري از نقشه ي مهران و مهناز همسر صفرعلي را به تهران مي آورد؛ اما همدستان مهناز او و فرزندش محمدعلي را مي ربايند. امين مأموران پليس را در جريان مي گذارد و همه را به دام مي اندازد. صفرعلي، با بخشيدن ثروت موروثي به امور خيريه در كنار همسر و فرزندش زندگي ساده و آرام گذشته را از سر مي گيرد.
|