علي (محمدعلي فردين) زني به نام طلا (شورانگيز طباطبائي) را به امامزاده مي برد تا توبه كند و بعد طلا را به خانه ي مادرش مي برد تا او را به عقد خود در آورد. قاسم و عده اي از اهالي از علي مي خواهند كه طلا را از محله بيرون كند. علي با قاسم درگير مي شود. او، پس از ازدواج با طلا، با شكايت قاسم، به زندان مي افتد. علي به طلا پيغام مي دهد كه دوستش اكبر (ذكريا هاشمي) مراقب او خواهد بود؛ اما يكي از هم بندهاي علي به نام رسول (يدالله شيراندامي) خود را اكبر معرفي مي كند و طلا را به زادگاهش باز مي گرداند. علي پس از آزادي همراه اكبر به دنبال طلا مي رود. رسول آنها را مي يابد و ماجرا را به علي مي گويد. اكبر با ديدن طلا او را مي شناسد. طلا كه در گذشته اقدس نام داشته به اكبر خيانت كرده بوده است. وقتي اكبر قصد دارد طلا (اقدس) را از پا درآورد رسول مداخله
مي كند و زخم برمي دارد. علي و اكبر درگير مي شوند و اكبر، موقع فرار، با اتومبيلي تصادف مي كند. سرانجام طلا و علي به زادگاهشان باز مي گردند.
|