بهرام از دست مصطفي، غلام و شكوه از اصفهان به آبادان مي گريزد و در معاشرت با ناخدا احمد به دختر او طلا علاقمند مي شود. طلا مورد توجه قاچاقچي سابقه داري به نام مهدي مار است كه تحت تعقيب ژاندارم ها است. بهرام و طلا ازدواج مي كنند؛ اما با حضور مصطفي و غلام و شكوه در آبادان آسايش آن دو مختل
مي شود. آنها بهرام را به اصفهان مي كشانند و مهدي مار پس از بازگشت به طلا قول
مي دهد كه بهرام را، كه گمان مي كند به او خيانت كرده، از پا در آورد. از طرف ديگر بين طلا و مصطفي درگيري پيش مي آيد و طلا متهم به قتل مصطفي مي شود و همراه مهدي مار به اصفهان مي گريزد. مهدي و بهرام در اصفهان با هم رو به رو مي شوند و پس از رفع سوء تفاهم مهدي به بهرام كمك مي كند تا بي گناهي طلا را ثابت كند. غلام به پيشنهاد شكوه طلا را گروگان مي گيرد؛ اما در پي توطئه اي كه براي او تدارك ديده شده شكوه را از پا درمي آورد و خود در درگيري با مهدي از پشت بام سقوط كرده و كشته مي شود. سرانجام بهرام و طلا به هم مي رسند و مهدي به دنبال سرنوشت خود مي رود.
|