فرشته ، پس از مرگ شوهرش ، دو فرزند دختر و پسرش را بزرگ مي كند. دخترش بيمار مي شودو او را به كمك طلعت خانم در بيمارستان بستري مي كنند. فرشته با پسرش شب را در بيمارستان مي ماند، و در رويا ، به آينده ي فرزندانش فكر مي كند. صبح روز بعد ، با پايان روياهاي فرشته ، پزشك معالج به او مي گويد كه كاري از دستش براي مداواي دختر بيمار او ساخته نيست، و شايد اگر برگي از درختان نريزد او سالم بماند. پسر فرشته ، اشك در چشم ، برگ هاي ريخته شده را به درخت ها مي چسباند، به اين اميد كه خواهرش زنده بماند؛ اما دخترك مي ميردو فرشته و فرزندش در كوچه اي پاييزي راه خانه را در پيش مي گيرد.
|