ذوالفقار، موسوم به آقابزرگ، از سفر بازمي گردد. حيدر و برادرش اسماعيل از او استقبال مي كنند. ذوالفقار به زينت، خواهر حيدر، علاقه دارد. حيدر در حمايت از دوالفقار رو در روي دار و دسته ي فرهاد و بهرام مي ايستد و يكي از آنها را مضروب مي كند. حيدر به زندان مي افتد و از ذوالفقار مي خواهد كه مراقب نامزدش مريم باشد. فرهاد، با استفاده از موقعيت، مريم را از پدرش خواستگاري مي كند و اسماعيل براي جلوگيري از اين وصلت مريم را در خانه شان پنهان مي كند. ذوالفقار براي جلوگيري از شايعات با مريم ازدواج مي كند، و حيدر با رضايت فرهاد از زندان آزاد مي شود تا رو در روي ذوالفقار قرار بگيرد. فرهاد زينت را از حيدر خواستگاري مي كند و پس از مخالفت زينت، به عنف، از او هتك حرمت مي كند. وقتي زينت به ازدواج با فرهاد رضايت داده مريم با او تماس مي گيرد و علاقه ي ذوالفقار به او را فاش مي كند. مريم، پس از شنيدن ماجراي رسوايي زينت، ذوالفقار را در جريان مي گذارد. فرهاد و همدستانش، از ترس انتقام ذوالفقار، زينت را مي ربايند و به تهران مي گريزند. از يك سو ذوالفقار و از سوي ديگر حيدر و اسماعيل به دنبال آنها مي روند، و سرانجام پس از دستگير شدن فرهاد و همدستانش ذوالفقار با زينت و حيدر با مريم ازدواج مي كنند.
|