درويش خان، مردي كر و لال، و خانواده اش از طريق شباني در صحرا زندكي مي كنند. روزي درويش خان در صحرا مي آرامد و خواب نما مي شود. پس از بيدار شدن تخته سنگ عجيبي را زير سر خود مي بيند و آنرا به خانه مي برد و به درختي مي آويزد. درويش خان، روزهاي بعد، قطعه سنگ هاي ديگري مي يابد. با سيم هاي تلگراف سنگ ها را به درخت هاي اطراف چادرش آويزان مي كند. به زودي باغي از سنگ در اطراف چادر برپا مي شود. مردم از روستاهاي دور و نزديك براي تماشا و تبرك و بستن دخيل به باغ سنگي مي آيند. همسر درويش خان از مردم در ازاي آمدن به باغ سنگي پول و هديه مطالبه مي كند، و با طمع ورزيهايش زندگي درويش خان را برمي آشوبد.
|