سيد مرتضي به زري علاقه دارد ؛ اما پدر زري ، ميرزا يحيي ، كه در تجارت ورشكست شده ، دخترش را به عقد ميرزا اسدالله در آورد تا او را از ورشكستگي نجات دهد . زري خود را مي كشد . مرتضي ، پس از مرافعه با اسدالله ، راهي پايتخت مي شود. او نزد عمويش رحمت مي رود كه پسران ميرفتح الله مزاحم او هستند. مرتضي با آن ها در مي افتد و آسيد كاظم ، به تقاضاي رخمت ، ميانه را مي گيرد با خون راه نيفتد. مرتضي با دختري به نام عشرت آشنا مي شود، كه كاملا شبيه زري است، و كاظم از سالها پيش به او و مادرش كمك كرده است. مرتضي و كاظم، هر دو، به عشرت علاقه مند مي شوند و مرشدي، كه هر دو مريد او هستند، از آن ها مي خواهد كه يكي شان از عشق خود بگذرد. كاظم و مرتضي در زير بازارچه رو در روي هم قرار مي گيرند، و كاظم از مرتضي مي خواهد كه براي حفظ آبرو ميدان را به او واگذارد، و سپس با ضربه اي مرتضي را به زمين مي زند . كاظم عشرت را به مرتضي مي سپارد و شب هنگام خود را به جاي مرتضي به تيغ پسران ميرفتح الله مي سپارد و از پا در مي آيد.
|