علي جواني شهرستاني است كه به پايتخت آمده و با كريم زندگي مي كند. علي در نامه هايي كه به مادرش مي نويسد وانمود كرده كه با همسرش پروين زندگي سعادتمندي دارد. مادرش با ارسال نامه اي مي نويسد كه بيمار است و در لحظه هاي پايان عمر مايل است كه براي آخرين بار پسرش را ببيند. علي براي آن كه رازش فاش نشود به زن معروفه اي به نام اشرف قول ازدواج مي دهد و از او مي خواهد كه نقش همسرش را بازي كند و همراه او به روستاي زادگاهش سفر كند. اشرف، كه در آرزوي زندگي سعادتمندي است، با او و كريم همراه مي شود. آنها در راه با زني آشنا مي شوند، و مردي نيز به نام يوسف اشرف را تعقيب مي كند، و پس از رسيدن به مقصد با علي درگير مي شود. موقعي كه يوسف با چاقو به علي حمله مي برد اشرف سپر او مي شود و از پا درمي آيد. پس از آن علي با اعتراف به اين كه «در شهر خبري نيست » همراه كريم روي زمين به كشت و زرع مشغول مي شود.
|