حبيب دزد سابقه داري است كه مهارتش در باز كردن گاوصندوق است. او، كه از دزدي دست كشيده، به وسيله ي گروه كيوان تحت فشار قرار مي گيرد تا آن ها را در يك سرقت بزرگ همراهي كند. همكاري حبيب با پليس موجب مي شود كه كيوان و همدستانش دستگير شوند. احمد و ستاره از حبيب، كه زخمي شده، پرستاري مي كنند. حبيب و ستاره ازدواج مي كنند، و چندي بعد افسانه، كه خواننده ي كافه است، سر راه حبيب قرار مي گيرد و او را از همسرش دور مي كند. افسانه حبيب را به ورشكستگي مي كشاند و او را وا مي دارد تا با كيوان همكاري كند. نقشه ي آنها اين است كه جواهرهاي پيرزني را بربايند. حبيب به افسانه پيشنهاد مي كند كه، پس از سرقت، جواهرها را تصاحب كنند و بگريزند. كيوان، كه از نقشه ي آن دو مطلع شده، حبيب را مضروب مي كند و افسانه را از پا در مي آورد. در غيبت حبيب همسرش با اتومبيل نظام تصادف مي كند و بينايي خود را از دست مي دهد. نظام هزينه ي مداواي ستاره را تقبل و او را وارث خود مي كند. ستاره از نظام مي خواهد كه آزادي شوهرش را تضمين كند و سرپرستي يكي از كارخانه هايش را به او بسپارد. حبيب آزاد و ابتدا به همسرش بدگمان مي شود؛ اما به اشتباه خود پي مي برد و زندگي خود را با ستاره از سر مي گيرد.
|