منصور در مدرسه دانش آموز ناراحتي است. مادرش شيرين طلاق گرفته و پدرش اسمال آقا، جاهل بزن بهادر زير بازارچه است. افسانه، معلم منصور به پسرك علاقمند مي شود و از اسمال مي خواهد كه از كارهاي خلاف دست بكشد و به تربيت پسرش بپردازد. اسمال كه بيشتر اوقاتش را با ناديا و در درگيري با قلي مي گذراند، مي پذيرد تا اين كه جلال مرافعه اي راه مي اندازد و اسمال به زندان مي افتد. افسانه پس از آزاد شدن اسمال و دوستانش را به كار در كارگاه تراش كاري عمويش مي گمارد. اسمال به افسانه علاقمند مي شود، و وقتي قلي افسانه را با اتومبيل زير مي گيرد او را به بيمارستان مي برد و باعث نجاتش مي شود. اسمال از افسانه تقاضاي ازدواج مي كند و افسانه ظاهراً مي پذيرد؛ اما در شب عروسي همسر سابق اسمال سرسفره ي عقد حاضر مي شود. افسانه، پس از اين كه موجب وصلت اسمال با همسر سابقش مي شود، براي ادامه ي تحصيل به فرنگ مي رود.
|