حميد، دانشجوي رشته ي جامعه شناسي، براي نوشتن پايان نامه ي تحصيلي خود، به خانه هاي عمومي مي رود و با شنيدن سرگذشت محترم تصميم مي گيرد، او را از دست نصرت نجات بدهد. محترم معتاد است، و حميد او را در بيمارستان بستري و درمان مي كند. سپس او را در يك كارخانه ي ريسندگي استخدام مي كند. مختار، رئيس كارخانه، به محترم علاقه مند مي شود، و به واسطه ي سركارگرش عزت، خانه مجللي در اختيارش مي گذارد. اما محترم از دست او مي گريزد و به حميد پناه مي برد. مختار به خواستگاري محترم مي رود و با هم ازدواج مي كنند. نصرت در ازاي دريافت طلب هايش از محترم سفته هايش را به او باز پس مي دهد. او و زني به نام عاطفه تصميم مي گيرند محترم را به عنوان زني معروفه با مختار روبرو كنند، محترم، كه متوجه ي نقشه ي آن دو شده، مختار را از خود مي راند.
|