خليل به كمك افرادش تعدادي از كارگران معدن را تشويق مي كند كه مانع پيشرفت كارهاي معدن و صاحبش مسلم خان شوند. مسلم دو تن از دوستانش، رضا خوش دست و نعمت خوش صدا، را به كمك مي طلبد، و آن دو از كارگران خاطي زهرچشم مي گيرند. نعمت پنج سال پيش دختر عمه اش را خواستگاري كرده و رضا را دنبال او مي فرستد تا او را به «كمپ» بياورد. دختر عمه ي او ازدواج كرده و صاحب فرزند است، و رضا دختر جيب بري به نام آذر را براي ازدواج با نعمت همراه خود مي آورد. دختر، به تدريج، به رضا علاقمند مي شود. دو دوست و آذر بر سر دو راهي قرار مي گيرند. آذر به نعمت مي گويد كه رضا را دوست دارد، و نعمت تصميم مي گيرد پاي خود را كنار بكشد. خليل و افرادش آذر را مي ربايند، و سرانجام نعمت و رضا پس از درگير شدن با آن ها آذر را نجات مي دهند.
|