ابراهيم عسكري موسوم به «ابي» جوان آسمان جلي است كه دختري به نام «مريم» را كه قصد خودكشي دارد از مرگ نجات مي دهد. «مريم» يتيم است و عمو و پسرعمويش قصد دارند ثروت موروثي او را تصاحب كنند. وقتي «ابي» از چنگ پليس مي گريزد، «مريم» عازم آبادان است تا نزد خاله اش برود. «ابي» به «مريم» ملحق مي شود. آن دو پس از اطلاع از فوت خاله ي مريم به تهران بازمي گردند. «فرشته»، نامزد ابي، و دوستش «اسي» از وضع موجود دلخور هستند، و «ابي» تصميم مي گيرد آن دو و «مريم» را ترك و خود را به پليس معرفي كند. «مريم» با ضمانت «ابي» را آزاد مي كند و «فرشيد» «اسي» را، كه دلباخته ي «مريم» است، بر ضد «ابي» مي شوراند و از او مي خواهد كه «ابي» را به بيابان پرت افتاده اي بكشاند. «ابي» با «فرشيد» و همدستانش درگير مي شود، و «مريم» و «اسي»، كه متنبه شده، براي كمك به او مي شتابند. همدستان «فرشيد» در مرافعه با «ابي» مي گريزند و خود او موقع كش مكش با «ابي» زير آوار جان مي دهد.
|