ارباب جمشيد محل اجتماع سياهي لشگرهاي فيلم فارسي است تا آدمي معروف به چيچو آنها را به صحنه فيلمبرداري ببرد. تازه وارد اين جمع، جواني است به نام داوود كه براي هنرپيشه شدن از شهرستان به تهران آمده است. داوود در اين جمع با احمد آرتيست و مصطفي جيمزباند آشنا مي شود. آنها قول مي دهند كه ترتيبي قائل، شوند تا با رضا بيك ايمانوردي همبازي شود. اما چندي نمي گذرد كه مصطفي در اثر بيماري در مي گذرد و داوود كه بي مسكن است با احمد هم اتاق مي شود. احمد دائماً در رؤيا مي بيند كه با بهروز وثوق همبازي شده است. روزها مي گذرد، پول داوود تمام مي شود. حالا داوود راضي شده كه فقط عكسي با بيك ايمانوردي يادگاري بگيرد و يك عكاس فيلم فارسي اين مشكل را حل مي كند و بعد از آن ديگر اتفاقي نمي افتد. از اين پس داوود هم مثل تمام بچه هاي ارباب جمشيد روزهاي طولاني و بيهوده ي انتظار را طي مي كند.
|