كارگران يك معدن ذغال سنگ در زير فشار زورگوئيهاي كارفرما و مباشر معدن جان به لب شده اند. تعدادي از معدنچيان به خاطر مبارزه شان يا جان خود را از دست داده اند و يا به دليل كفي نان نسبت به جريانات جاري بي تفاوت شده اند. اينك از ميان كارگران شخصي براي مبارزه با زورگوئي ها قد افراشته است. او به مناسبت فرا رسيدن عاشورا، ديگر معدنچيان را دور خود جمع كرده و آنها را ترغيب به مبارزه مي كند. وي علي رغم تهورش دچار يك توهم است و سرمنشأ ظلم را نمي شناسد. او تصور مي كند اگر كارفرما و مباشر نباشند، اثري از ظلم نيز نخواهد بود، به همين جهت اميد خود را به بازرس ويژه اي بسته است كه از سوي سازمان بازرسي شاهنشاهي به منطقه اعزام خواهد شد. بعد از آمدن بازرس، او به واقعيات پي مي برد و راه جديدي از مبارزه را برمي گزيند.
|