احمد مزورقي، كارمند آموزش و پرورش، كه در بانك اصناف حساب پس انداز دارد، به قيد قرعه برندة هواپيماي دو موتوره مي شود. پس از تحويل هواپيما به او مي گويند كه نمي تواند هواپيما را به زادگاهش، رامسر، انتقال دهد، ناچار همراه خانواده اش به پايتخت مهاجرت مي كند. نگهداري هواپيما و ادارة خانواده در تهران هزينة كلاني در بردارد. مدير تبليغات بانك به او پيشنهاد مي كند براي رفع مشكل و تأمين هزينة زندگي در فيلم هاي تبليغاتي بازي كند. احمد با اكراه و از سر ناچاري مي پذيرد و در اندك مدتي حيثيت خود، همسر و دخترش را بر باد رفته مي بيند. سرانجام روزي طاقت از دست مي دهد استوديو را به هم مي ريزد و مستأصل خود را ميان بيغوله ها رها مي كند.
|