مشهدي نصرت، سوزن بان پيري است كه پسرش به جبهه رفته و خودش نيز مي كوشد رئيس خط را قانع كند تا با اعزامش به جبهه موافقت كند، اما رئيس مخالف است. پيرمرد هر روز قطار حامل سربازان را
مي بيند كه به جبهه مي روند. يدالله، همكار او، نيز مخالف نظر مشهدي نصرت است، اما پيرمرد عاقبت موفق مي شود به جبهه برود. پيش از رفتن مي بيند كه حرفهايش در يدالله مؤثر بوده است.
|