رحمان كه با پدر پير افليجش، باباحمزه، در روستا زندگي مي كند دو فرزند دارد: سيف الله و حجت. حجت به شهر مهاجرت كرده و در كارخانه اي مشغول كار است. رحمان كه در گاوداري ارباب ده كار مي كرده به توصيه پدرش در زمين مزروعي شان مشغول كشت و كار مي شود. ارباب مي خواهد زمين هاي روستائيان را از چنگشان در آورد و تصاحب زمين هاي رحمان را به عنوان گام نخست بر مي گزيند، مرافعه درمي گيرد. يكي از روستائيان به نام جواد رئيس گاوداري را از پا درمي آورد. بعد از اين واقعه، سيف الله نيز كه از پيش هواي رفتن به شهر را درسر داشته پشيمان مي شود و به پدر در زراعت زمين ياري مي رساند.
|