«بالاش» پس از سال ها حبس به روستاي زادگاه خود بازمي گردد. همراه دوستش به مزار پدر، كه در غيبت او كشته شده است، مي رود. پس از آن تصميم مي گيرد كه زندان ناتمام «قالاسي» را كه در نقطه اي پرت افتاده قرار دارد، ببيند. در آنجا با چهار ساواكي مواجه مي شود كه پس از انقلاب گريخته اند و به دنبال فرصت هستند تا به كمك راهنماي محلي از مرز بگذرند. بالاش كه كينه ي ساواكي ها را از سال هاي زندان به دل دارد آنها را پس از چند بار مرافعه و گريز به دام قانون گرفتار مي سازد.
|