كارمند جواني كه از زندگي سخت خود ناراضي است، با پيرمرد مرموز سياهپوشي ملاقات مي كند. پيرمرد اظهار مي دارد كه مي تواند كارمند را به مرادش برساند، با اين شرط كه در راه صواب گام بردارد. كارمند
مي پذيرد. پيرمرد روزنامه ي سه ماه بعد را كه خبر جنگ ايران و عراق در آن چاپ شده است به او نشان
مي دهد. كارمند با خريد اجناس و كالاهاي ضروري و احتكار آنها و سپس فروش آنها در روزهاي جنگ ثروت كلاني به جيب مي زند. اما نامزد خود را از دست مي دهد و از دوستانش نيز جدا مي افتد. پيرمرد مرموز او را از ادامه ي راه ناصواب نهي مي كند و در آخرين ملاقات توصيه مي كند يا مرد جوان به زندگي پيشين خود بازگردد، يا مرگ در انتظارش خواهد بود. ترس از مرگ كارمند را بر آن مي دارد كه اموال غيرمشروع را به بنيادهاي خيريه ببخشد و زندگي شرافتمندانه را از سر گيرد.
|