زهره پس از مراجعت از سفر فرنگ براي ديدار مادر به چالوس مي رود. اما مي فهمد كه مادر خود را در دريا غرق كرده است. خدمتكار خانه مي گويد كه علت خودكشي اختلاف خانوادگي بوده است. زهره از ناراحتي بيمار مي شود. فصل پاييز است و برگهاي درخت روبروي پنجره او تك تك به زمين مي افتند. او در اين انديشه است كه با جدا شدن «آخرين برگ» خواهد مرد. معالجه پزشك مؤثر نمي افتد. شبي كه يك برگ بر درخت مانده بابامراد، باغبان خانه به بالين زهره مي رود و او را دلداري مي دهد. فرداي آن روز، زهره
پرده ي اتاق را كنار مي زند و برگ را بر درخت مي بيند.
|