در فصل زمستان جواني به نام اسماعيل ناچار مي شود براي تهيه ي داروي پدر بيمارش به شهر برود. معلم روستا و جواني به نام رحمان نيز با او همراه مي شوند. در بين راه، معلم كه يكي از پاهايش را سال ها قبل در درگيري با گرگ ها از دست داده است از اسماعيل و رحمان جدا مي شود و در بازگشت به روستا مورد هجوم گرگ ها قرار مي گيرد و به گودالي پناه مي برد. اسماعيل و رحمان پس از تهيه ي دارو راه رفته را باز
مي گردند و به گروهي از اهالي روستا كه براي نجات دادن معلم آمده اند مي پيوندند و او را كه در مقابله با گرگ ها زخمي شده است نجات مي دهند .
|