در روزهاي انقلاب مردي زخمي به خانة دختري جوان به نام روجا، كه با مادر نابينايش زندگي مي كند، پناه مي برد. پدر روجا در مبارزه با مأموران حكومت كشته شده است و روجا تصور مي كند كه مرد زخمي قاتل پدرش را از پا در آورده است، اما هنگامي كه در مي يابد مرد زخمي سارقي حرفه اي است و در درگيري با همدستانش زخمي شده خشمگين مي شود. مرد غريبه خانة آن ها را ترك مي كند و در جدال با همدستان سابقش با سرنوشت ديگري رو به رو مي شود، و زماني كه با بدن زخمي به سراغ روجا مي رود خانه را در مرگ او، كه در درگيري خياباني كشته شده، عزادار مي بيند.
|