سيد رسول، پس از مرگ همسرش با رباب ازدواج مي كند. طاهر علاقه اي به رباب ندارد. او بيش تر وقت خود را با اسب سفيدي كه يادگار مادرش است مي گذراند. رباب براي آن كه طاهر كمتر به مادر خود فكر كند اسب را به جزيره اي مي برد و رها مي كند. طاهر اسب را مي ربايد و در جزيره گرفتار توفان مي شود. اما نجاتش مي دهند. پدر او را تنبيه مي كند و به روستا باز مي گرداند. پس از مدتي پدر براي كاري به شهر
مي رود. در غيبت او انبار خانه آتش مي گيرد و رباب در ميان آتش گرفتار مي شود. طاهر، با كمك اهالي، رباب را نجات مي دهد و پس از آن رابطه اي عاطفي بين آن دو برقرار مي شود.
|