مرتضي مصلحتي جوان معتادي است كه همسر و فرزندش او را طرد كرده اند. كريم كه عامل اعتياد مرتضي است براي تماس با يوسف، قاچاقچي سابقه دار، او را به چاه بهار مي فرستد، اما يوسف كار قاچاق را كنار گذاشته است. هنگام بازگشت مرتضي با رسول، دوست دوران كودكي اش، رو به رو مي شود، رسول كه سروان ارتش و رييس پاسگاه ژاندارمري چاه بهار است، متوجة اعتياد مرتضي مي شود و او را نصيحت
مي كند، اما مرتضي اعتياد خود را انكار مي كند. در تهران كريم از مرتضي مي خواهد تا از دوستي خود با رسول و موقعيت او استفاده كند، و محموله هاي مواد مخدر را از چاه بهار به تهران برساند. در تماس نخستين، رسول به نيت مرتضي پي مي برد و او را از خود مي راند. مرتضي كه از وضع خود به تنگ آمده است كريم و همدستانش را به پليس لو مي دهد و خود را در زيرزمين خانه اش حبس مي كند و كليد آن را در اختيار رسول، كه عازم جبهه است، مي گذارد. مدتي بعد رسول كه پايش در جبهه قطع شده از جبهه باز
مي گردد و وقتي با مرتضي رو به رو مي شود كه او اعتياد را ترك كرده است.
|