ميرزا نوروز عطار، حاضر نيست كفش هاي خود را كه هفت لايه وصله خورده و مدت ها است غير قابل استفاده شده دور بيندازد و كفشهاي نو بخرد. مردم شهر ميرزا رابه دليل كفش هاي مندرسش مسخره
مي كنند و زن و فرزندان و عروس و دامادش به دليل اين لجاجت او را ترك مي كنند. اما ميرزا كه خود را يكه و طرد شده مي بيند با اكراه به خريدن كفش هاي نو رضايت مي دهد؛ اما اين بار كفش هاي كهنه هستند كه او را رها نمي كنند: زمين، آسمان، درياچه، چاه آب و خرابه هاي شهر كفش هاي ميرزا را نمي پذيرند و هر بار به شكلي جنجال آفرين كفش ها به او باز گردانده مي شوند و مشكل ها و دردسرهايي برايش پديد
مي آورند. در آخرين مشكلي كه كفش ها براي ميرزا فراهم مي آورند حاكم شهر حكم به قصاص او مي دهد، اما در واپسين لحظه از مرگ خلاصي مي يابد و به خواست خودش و حكم حاكم كفش ها در آتش سوزانده مي شوند و ميرزا نزد همسر و فرزندان خود باز مي گردد.
|