احمد خيرآبادي، پس از زخمي شدن در جبهه جنگ براي مداوا و استراحت به تهران برمي گردد. پدر احمد فوت كرده و مادرش به كمك او نياز دارد. ربابه، نامزد احمد و بسياري از دوستانش از احمد مي خواهند كه در تهران بماند. احمد در كارخانه اي مشغول به كار مي شود و در مي يابد كه صاحب كارخانه، انصاري از راه تقلب و احتكار به مال اندوزي مشغول است. او در جمع كارگران انصاري را افشا مي كند. انصاري با او درگير مي شود. احمد در جستجوي خود موفق مي شود انبار كالاهاي احتكار شده را كشف و شركاي انصاري را شناسايي كند انصاري و شركايش تصميم به قتل احمد مي گيرند؛ اما نيروهاي انتظامي سر مي رسند و انصاري و همكارانش را دستگير مي كنند.
|