احمد با يك كاميون حامل گوشت به مقصد پايتخت حركت مي كند. او عجله دارد تا قبل از زايمان همسرش محموله را تحويل بدهد و به زادگاهش بازگردد. در يكي از شهرهاي بين راه توقف مي كند و همان لحظه انفجاري در ميدان شهر رخ مي دهد و مجسمه اي كه قرار بوده روز بعد پرده برداري شود منهدم مي شود . احمد به سرعت از محل مي گريزد. مأموران امنيتي به او مظنون مي شوند و پس از آزادي، در راه بازگشت با جواني به نام مصطفي همراه مي شود كه به تازگي از زندان آزاد شده است. مأموران جاده را بسته اند.
مصطفي كه مشغول رانندگي است. كاميون را از ميان آن ها عبور مي دهد. مأموران به تعقيب كاميون مي پردازند. مصطفي كشته مي شود و احمد بر اثر تجربه اي كه پشت سر گذاشته متحول مي شود.
|