در روستايي ساحلي پسركي به نام قربان زندگي مي كند. روستا در كنار جزيره اي قرار دارد كه به جزيره ارواح معروف شده است و مي گويند كه ساختمان هاي بلند دارد و در آن صلح و آرامش برقرار است. يكي از اهالي به نام فتح الله همراه پسرش مدتي پيش به جزيره رفته و بازنگشته اند. قربان بدون اطلاع بستگان خود عازم جزيره مي شود و در آن جا با فتح الله و پسرش رو به رو مي شود كه به او مي گويند آن چه درباره ي جزيره تصور مي كردند خيال باطلي بوده است. پدر قربان به همراه طالب، دوست قربان، در جست و جوي قربان هستند. آن ها موقعي با قربان و پسر فتح الله رو به رو مي شوند كه راه بازگشت به روستا را مي پيمايند.
|