احمد علوي و مريم مستوفي زندگي مرفهي دارند. سردردهاي مريم آرامش آن ها را سلب مي كند. دكتر صداقت، دوست احمد، كه به تازگي از اروپا بازگشته است، سردردهاي مريم را ناشي از تومور مغزي تشخيص مي دهد. به رغم تلاش احمد براي پنهان نگاه داشتن بيماري از همسرش، مريم به تصادف از مرگ قريب الوقوع خود مطلع مي شود. و در فرصت باقي مانده گذشته و روابط خانوادگي اش را مرور مي كند. كدورت هاي خانوادگي با برادرش را كنار مي گذارد و با عيادت از بيماران ديگر و گفت و گو با آن ها مي كوشد تا مسايل و مشكلات آن ها را حل كند. سرانجام نيز تصميم مي گيرد با اهداي كليه هاي خود زندگي بيمار ديگري را نجات بخشد.
|