حدوداً يك قرن پيش است. خالومراد كه رعيت با تجربه و كاردان و عاقلي است، با كمك چهار پسر جوانش كه هر يك در حرفه اي ماهر و استادند زندگي خوب و روبه راهي دارد. خان به مال و املاك او طمع مي كند با دسيسه چيني مجبورش مي كند با خانواده اش از آن ولايت فرار كند و در يك روستاي ديگر كه آنجا آشناياني دارند، ماندگار مي شوند. بزودي كار و بارشان مي گيرد و مجدداً وضعشان خوب مي شود و بار ديگر خان اين ولايت طمع مي كند كه مال و املاكشان را از دستشان بستاند. اما پسر بزرگ خالو پيشنهاد تازه اي دارد.
|