حاجي كه در جبهه دچار موج انفجار شده از آسايشگاه رواني مرخص مي شود تا در محيطي آرام سلامت خود را بازيابد. نامزد او، مهري، دختر تاجر ثروتمندي شده است. شعبان پدر دختر با ازدواج آن دو مخالف است. حاجي با تعارض با ناگواري هاي محيط اطرافش دچار حمله هاي شديد عصبي مي شود. او در يكي از روزنامه ها به عنوان عكاس شروع به كار مي كند و عكس هايي نيز از معتادان و افراد دوره گرد براي چاپ به مدير روزنامه مي دهد. عكس ها چاپ نمي شوند. حاجي بنا به اصرار مهري ازدواج مي كند و در مراسم ازدواج پدر دختر و امثال او را به ريشخند مي گيرد و پس از حمله شديد عصبي بار ديگر او را به آسايشگاه مي برند. حاجي از آسايشگاه مي گريزد و سپس به مهري تلفن مي كند و با قصد رفتن به جبهه از او حلاليت مي طلبد.
|