يك آموزگار نهضت سوادآموزي به نام فرزانه وارد روستاي پرت افتاده اي مي شود تا فرزندان اهالي روستا را باسواد كند. او نسبت به اهالي، به خصوص زنان و كودكان، از هيچ كمكي فروگذار نمي كند. يك شب كه باران شديدي مي بارد مي كوشد اعتماد زن بدنامي به نام صنوبر را جلب كند. همان شب سخت بيمار مي شود و يكي از اهالي روستا به نام اميدعلي او را نزد خانواده اش مي برد. فرزانه پس از اينكه حالش بهبود مي يابد همراه پدرش و اميدعلي به روستا باز مي گردد، اما در راه به دليل سرما و برف فوت مي كند. او را در گورستان روستا به خاك مي سپارند. پس از آن خواهر فرزانه به روستا مي رود تا جاي او را پر كند.
|